دست خانواده‌اش را گرفته بود که مثلاً می‌خواهد ببردشان تا هوایی به سر و کلّۀ‌شان بخورد. برای همین هم تند تند بار و بندیل جمع کرده و قابلمۀ لوبیاپلو را در بقچه پیچیده بودند و با یک زیرانداز و یک سبد خرت و پرت پیک‌نیک، راه افتاده بودند به سمت ایستگاه مترو. ناصرخان و زن و سه تا بچّه و مادر زن پیرش خیلی زود با مترو رسیده بودند ایستگاه شهید حقّانی؛ درست است که راهشان طولانی بود امّا خدا را شکر نیاز به خط عوض کردن نداشتند. در مسیر، خلوتی مترو دلشان را خوش کرده بود که حتماً دارند جای خلوتی می‌روند. وقتی پیاده شدند، بچّه‌ها کلّی در پلّه برقی‌ها بازی کردند، از پلّه‌ای که پایین می‌آمد بالا دویدند، روی دسته‌‌ها سر خوردند، دکمۀ توقّف را زدندو... خلاصه، در چشم بر هم زدنی، همه چیز را آشفته کردند، ناصرخان و زنش هم فرصت پیدا کردند یکی دو دقیقه‌ای با هم گپ خصوصی بزنند، آخر مادر زن ناصر خان از پلّه برقی می‌ترسید و داشت هن هن کنان از پله‌ها بالا می‌آمد. خلاصه با تمام ماجراها به سطح زمین رسیدند و پرسان پرسان به پارک طالقانی رسیدند. چشمتان روز بد نبیند که جای سوزن انداختم نبود. جمعه بود و همه آمده بودن برای پیک نیک، آلاچیق‌ها پر بود و مردم هر جایی که چیدا کرده بودند، داشتند جوجه، کباب می‌کردند و قل قل کنان، می‌خندیدند. ناصر خان با دنبال جای خالی تند تند می‌رفت و اهل و عیال به دنبالش. تقریباً داشت نا امید می‌شد که خداوند در بهشت را به رویش باز کرد. اوّل خواست با صدای بلند فریاد بزند و از کشف خودش رونمایی کند امّا به طمع اینکه نکند دیگران هم در کشف او سهیم شوند، با اشاره با زنش فهماند که دست بجنباند و سریعتر بیاید. کشف ناصر خان، پلی بود عریض و طویل که تنها هیچ کس رویش بساطی پهن نکرده بود. تنها مردم داشتند از قدم زنان از رویش می‌گذشتند و گاهی از خودشان عکس می‌گرفتند. ناصرخان سریع رفت روس پل و با احترام، خانم و آقایی که روی یکی از نیمکت‌های پل نشسته بودند را به بهانۀ پادرد مادر زنش بلند کرد. بنده خدا ها هم بلند شدند. بعد با یک حرکت ماهرانه، زیرانداز را پهن کرد کنار حفاظ پل و شلوار رو را کند و با پیژامه نشست روی زمین. بچّه‌ها زودتر رسیدند به ناصر خان و زن و مادرزنش آرام آرام با برق شادی ای که در چشم داشتند، کمی دیرتر سر و کلّه‌شان پیدا شد. ناصر خان در دلش احساس غرور می‌کرد و حدس می‌زد زنش به خاطر این همه خانواده دوستی، خیلی به او افتخار می‌کند.... هنوز در قابلمه را باز نکرده بودند که مأمور حفاظت پل آمد و ....